آرمـــیتی

سپنتا آرمئیتی به معنای پارسای مقدس و در اوستا نام فرشته موکل بر زمین است.

یه وقتایی...

یه وقتایی یه جاهایی 

ادم چیزی نمیدونه

یکی‌ راهه یکی چاهه

دوراهی روبرومونه

یوقتایی راضی از اینی که میبینی خطرکردی 

همیشه قصه رفتن نیست یوقتایی خوبه برگردی....

یه چیزایی...

داشتم دوستمو دلداری میدادم بخاطر روحیه بدش...

یه جمله وسط حرفاش منو درگیرکرد...

بهش میگفتم با این روحیخوای فلان کاروبکنی و اینا

بعد یهو گفت«میسازم» و «یه چیزایی تکلیفش از قبل مشخص شده»..

دارم به این فکرمیکنم که من تکلیف چیارو برای خودم روشن کردم؟

که من الان کجای کارم؟

که منی که مثلا روانشناسم و باید بقیه رو راهنمایی کنم خودم چقدر توجیه ام؟

که الان اونی که دارم دلداریش میدم از من۲هیچ جلوتره چون قوی تره شاید...

که من باید یه تکونی به خودم بدم....

دفتر گمشده پیداشد😑

رفته بودم امتحان بدم 
وقتی از دانشگاه برگشتم دیدم مامان گرامی لحاف و روتختی و روغیره رو انداخته ماشین و دفتری که من مسائل یکم خصوصی رو توش مینویسم رو دیده...
اومدن بهش میگم مامان شما دست زدی به دفترم؟
گفت کدوم دفتر؟
گفتم مامان خانوم نزن زیرش من گذاشته بودمش زیرتشک روی تخت
خندید گفت نههه‍
گفتم چراااا
خلاصه اینکه گفتم خوندیش؟
گفت نه مگه من مثل شمافضولم؟؟؟
من گفتم مامان خوندیش دیگه...
گفت نه...
خلاصه اینکه مطلب خاصی توش نبود فقط تخلیه ذهنیم بود ولی خب خونده یا نخونده رو نمیدونم
نتیجه گرفتم همین وبلاگمو نگه دارم برای نوشتن ...خیلی امن تر و مطمئن تره😂😂😂😂
جالبش اینه که من خودمم یادم رفته بود اون دفتروکجا گذاشتم😂😂😂

طوفان وحشی تر

قبلنا همیشه میگفتم خدایا کاری کن که اول خودم از خودم راضی باشم بعد تو...

یادمه قبلنا وسط طوفان هایی که الان وحشی تر شدن آرامش خاصی داشتم 

یادمه قبلنا هیچی نمیترسوندم چون اخرهرچیزی چه خوب چه بد میگفتم خدایاشکرت

اما الان وسط اون طوفان وحشی خودمو گم کردم

این گمشدن هم وقتی شروع شد که رابطم با دوستم «ز»بهم خورد و بعدها«الف»و«س»و خیلی دوست های دیگه با تم های متفاوت اومدن تو زندگیم،که هرکدوم یه شخصیت خاص داشتند....و من میخاستم خودمو باهاشون تطبیق بدم غافل ازاینکه خودمو کم کم گم کردم...

الان دارم زجر میکشم

وسط این طوفان تنهاموندم بدون خودم 

کجا مونده نمیدونم،فقط میدونم باید هرچی زودتر پیداش کنم قبلی که دیر بشه...

ترسناکه...

یه وقتایی همه چیز خیلی ترسناک میشه

اونقدر ترسناک که دلم میخواد برم یه جایی پیدا کنم یه مدت خودمو قایم کنم....

دلم گم شدن میخواد....

تخلیه_ذهنی1

روزها همینجوری پشت سرم میگذرن
و من همون ادمیم که بودم
هیچی از جاش تکون نخورده و تغییری نکرده
گاهی وقتا به خدا میگم،خدایا چی توی من دیدی که اینمهمه منو توی این شرایط های سخت قرارمیدی
چرا باید شرایط و اتفاقاتی رو تجربه کنم که خیلی برام زیادین؟!
واقعا اینهمه زیادی برای منی که اینهمه کمم خیلی زیاده.......
نمیدونم تا کی و کجا قراره اینجوری پیش بره،ولی یه چیزو خوب میدونم،اینکه هیچوقت در روی پاشنه نمیچرخه...

دوباره عامدم⁦ :-)⁩

سلام!

جالبه که فکر میکردم این وبلاگمم دوباره حذف کردم اما بعد فهمیدم که اشتباه فکر میکردم ⁦:-D⁩

چقدر این مدت اتفاقای عجیب افتاد که من واقعا نمیدونم چجوری این همه موردو هندل کردم⁦:-\⁩

قشنگ تریناش عقد کردن دوتا از دوستای نزدیکم بود 😍

بدترینشون اتفاق یه ماه پیش بود ک قابل گفتن نیست😑

ترسناک ترین و خنده دار ترینشون زدن عقب ماشین بود اونم وقتی که بابام نبود و من نمیدونستم چجوری این خبرو بهش بدم...باید اعتراف کنم که هیچوقت توی عمرم اینقدر نترسیده بودم😂

ولی حالا دارم به تموم اون لحظات میخندم فقط😂

خلاصه اینکه زندگی جریان داره و ما همچنان نفس میکشیم....

یهویی...

همه چیز داشت مزخرف پیش میرفت

تااینکه با افرادی اشنا شدم چه حالمومزخرف تر کرد

فکرمو مشغول تر کرد 

اگر نبودین من اینهمه خودمو انالیز نمیکردم

اینهمه زوم نمیشدم روی خودم

ولی  الان مدام دارم دنبال گم شدم میگردم

دارم دنبال خودم میگردم

روزای مزخرف...

خیلی وقته که دیگه لای کتابامو باز نکردم.

کل زندگیم شده گوشی و خواب و خوراک..این وسطام خدا حلال کنه کلاسام که اکثرشونو میرم و بعضیاشونو نمیرم.

اعصابم خورده،این همه بطالت و کسالت داره حالمو بهم میزنه

ارزوهام و رویاهامو گم کردم

اصلا نمیدونم این چم شده

این چه وضع زندگیه

شبا تا دیروقت بیدار و روزام به زور از خواب بلند میشم

از خودم خسته ام

کلافه ام

نمیدونم چیکار کنم

خدایا خودت یکاری کن

20

نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه...

فقط میدونم گاهی وقتا من بهترین روزای عمرمو داغون شدم.....

Designed By Erfan Powered by Bayan