آرمـــیتی

سپنتا آرمئیتی به معنای پارسای مقدس و در اوستا نام فرشته موکل بر زمین است.

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود...


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود
ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود
گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شود

#قیصر_امین_پور

هفته ای که گذشت...

این هفته شبیه روزهای اول سال که همه چیز منظم و اوکی بود گذشت. من منظم تر جلو رفتم و بهتر عمل کردم.

متوجه یه مشکل شدم در خودم

اینکه به شدت انتقاد ناپذیرم. توی محل کار دلم میخواد اسطوره باشم و هیچ اعتراض و انتقادی به خودم و کارم وارد نشه.

اعصابم بد جور به هم میریزه. دلم میخواد اون لحظه گریه کنم یا جیغ بزنم یا حتی طرف رو بزنم له کنم که چرا به من انتقاد کرده.

واقعا مسخره اس. حتی نحوه بیان این انتقاد ها از طرف معاون اونقدر مودبانه و دوستانس که نمیتونم ذره ای ایراد بگیرم.

پس چرا اینجوری شدم؟

راجبش با همسر جان گاهی حرف میزنم. میگه سخت نگیر تو محل کار خیلی پیش میاد بهمون انتقاد بشه ، باید بپذیریم.

خب خیلی واسم سخته. اصلا دلم نمیخواد کسی بهم گیر بده.

اخبار جدید من بعد از مدت ها :))))

سلاااام

من اومدم بعد از حدود 14 ماه غیبت. انگار آخرین مطلبم مال خرداد 1400 بود. دوره ای پر از سردرگمی برای من...

دقیقا دو ماه بعدش فاز جدید و قشنگ زندگیم شروع شد.

من ازدواج کردم...

خب مرداد اشنایی ما بصورتر کاملا رسمی و در اطلاع خانواده ها شروع شد و ابان ماه نامزد شدیم و در نهایت 25 آذر 1400 عقد کردیم.

عروسی ما 10 تیر 1401 برگزار شد. من الان حدود سه ماهه که زندگی مشترکم شروع شده و من خیلی راضی و ام 

روز به روز بیشتر بهش علاقمند میشم و عشقشو درک میکنم.

باید اعتراف کنم اون میزان و شدت علاقه اش خیلی بیشتر از منه و این برای من خیلی لذت بخشه

فکرش رو نمیکردم بتونم به کسی اعتماد کنم و این عشق پاک و واقعی رو تجربه کنم

راستی معلم هم شدم. امسال سال دوم کارمه و من خیلی ذوق دارم برای شروع سال جدید.

شما چخبر ؟؟؟

عشق در یک نگاه ...

شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید؟

خب من باید بگم که نه ندارم و معتقدم هر چیزی باید یواش یواش اتفاق بیوفته تا به خورد قلب و عقلم بره و حس خواستن رو داشته باشم.

یکشنبه 2 خرداد بعد از اینکه کارمون توی شهرک آزمایش تموم شد ، به بابا گفتم منو ایستگاه مترو پیاده کن میخوام برم بانک و کارای بانکیم رو انجام بدم. توی این وقت تنگ فقط با مترو میشد سریع رسید و حتی اسنپ هم نمیتونست توی اون ترافیک منو برسونه به شعبه مورد نظرم توی دل شهر.

بدو بدو رسیدم و کارامو کردم. برق ها رفت توی بانک و این باعث شد کارم بیشتر طول بکشه. وقتی منتظر بودم که بانکدار با شارژ باتری کارمو انجام بده، از روی بی هدفی با یک اقای جوان که اونم مشغول پر کردن فرم هاش بود و منتظر بود بانکدار کارش رو اتجام بده، به مدت 3 دقیقه یا کمتر همکلام شدیم. راجب برق رفتن و علل و اینا صحبت کردیم.

به محضی که کارم تموم شد با عجله از بانک زدم بیرون که برم سمت خونه و کارای دیگم. صدای یه مرد جوان رو شنیدم که پشت سرم داره میدوعه و صدام میکنه.بعد از عذرخواهی های فراوان و اخترام های بسیار ، اینک ازم خوشش اومده رو بیان کرد و ازم شماره خواست برای آشنایی بیشتر و خواستگاری.

من اون لحظه کااااملا قفل کرده بودم و نمیدونم چرا شمارم رو دادم بهش.

اون روز ارتباط ما شکل گرفت. پیام داد و از خودش گفت و یکم حرف زدیم.فردای اون روز من توی یه پیام نظر منفیم رو بهش گفتم و حتی گفتم نباید شمارم رو بهش میدادم و از این کار پشیمونم.

اما اصرار های زیادی که توام با ادب داشت منو به سمت اولین قرار ملاقات کشوند.

من باز هم خیلی توی برجکش میزدم و عمدا طوری رفتار میکردم که بره ولی اون نرفت.

فردای قرار اول یه بخثمون شد و کار به خداحافظی و ارزوی خوشبختی رسید.بعد از دو یا سه روز دوباره پیام داد و عذرخواهی کرد و دلیل کاراش رو توضیح داد و ازم خواست بیشتر به خودش و این رابطه فرصت بدم.

من همچنان این مدت بهش نظر منفی میدادم و اون پیگیرتر از همیشه بود.

تا اینک بعد از 10 روز اصرار و بحث و رد کردنش و تصمیم گرفتم این فرصت رو بدم. مامانم هم موافق بود . چون مورد خوبی بنظر میومد.

جمعه ینی 14 ام خرداد ، قرار دوم ما اتفاق افتاد. اومد دنبالم و رفتیم یکم قدم زدیم و حرف زدیم.

اینبار دقیقتر نگاهش کردم و آنالیزش کردم. بیشتر حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.

وقتی منو رسوند خونه، نا خودآگاه لبخند روی لبام بود.دلیلش رو نمیدونم. شاید منم دارم بهش علاقمند میشم.یا شایدم یه حس گذراست.

امروز 16امه و دقیقا 2 هفته از آشنایی ما میگذره و من هنوزم در ارتباطم باهاش.

نمیدونم اخرش چی میشه

امیدوارم بد و سخت تموم نشه.

قسمت اصلی و البته ترسناک ماجرا

همیشه همه جا میخوندم که سخت ترین قسمت کار شروع کردنه، میخندیدم و میگفتم چه مسخره مگه میشه شروع سخت باشه ،راحته که ....

اما خالا این روزا فهمیدم سخت ترین خش همینه، اینکه روال بهم بزنی و خلاف جهت رودخونه پر تلاطم زندگیت شنا کنی واقعا سخته، یه جسارت بزرگ لازمه ،یه جنبش ناگهانی و یه تکون حسابی...

میخوام خلاف جهت حرکت کنم اما سخته، به یه قدرت احتیاج دارم یه نیروی اضافی یه پرش یه تکون حسابی

دنبال یه اهرم فشارم که به جلو هلم بده یا اینکه نه ، به جلو پرتم کنه.

بی همه چیز ترین حالت ممکن

این روزا بی برنامه ترینم، بی حال ترینم، بی انگیزه ترینم، خسته ترینم، اهمال کارترینم و خیلی چیز های دیگه که ترین شون هستم...

خب برای منی که عموما با بولت و دفتر برنامه ریزی زندگی میکردم، این حجم از بی برنامگی و ننوشتن ها داره عذابم میده، نمیدونم چرا اینقدر اهمال کار شدم. سال 99 کمترین کتاب هارو خوندم و مطالعم به صفر میل میکرد، خیلی چیزای دیگه هم به صفر میکردند.

میخوام نجات بدم خودمو از این روزای بی همه چیز...

 

+پ. ن:این آهنگ حس مطلوبی برام داره، حرفاش به حرفای دل من خیلی نزدیکه...

 


دریافت

شناخت سخت آدما

زمان ثابت کننده هرچیزیه، هیچوقت نمیشه با اطمینان قلبی و عقلی و صددرصدی راجب موضوعی یا شخصی نظر داد.

برام جالبه کسی رو که دوسش داشتم و دوست نسبتا نزدیکم میدونستم اخلاقش و کاراش عوض شده و هرچی میخوام منطقی باشم و بهش حق بدم اما بازم نمیتونم.

جالبه، حتی دارم نسبت به بقیه دوستام بجز یکی دونفر، شک میکنم، به دوستیشون به صمیمیتشون، به همه چیزشون.

چقدر این شک و بد بینی ها بده. هرچند من هروقت به چیزی شک کنم یا بد ببین بشم قطع حسم درست بوده، حس شیشمم حرف نداره... 

سردرگمی دوباره

خب باید بگم که فارغ التحصیل شدم

ینی ترم مهر 99، تموم شدم 

با انرژی داشتم واسه ارشد میخوندم، اما حالا حسم عوض شده، اون انگیزه و انرژی رو ندارم، یا شاید کم شده، انتظارم این بود که بعد لیسانسم یجا مشغول بشم یکم تجربه کسب کنم و بعد برم سراغ ار‌شد، اما حالا میبینم هیچ جایی برای مشغول شدنم نیست جز همین کلینیک روانشناسی که الان بعنوان پذیرش دارم توش کار میکنم. ینی واقعا 4 سال درس خوندم که تهش این بشه؟! این صداییه که تو ذهنمه، یه صدایی هم هست که میگه یسال استراحت کن بیشتر بخون و مطالعه کن، علمتو ببر بالا، بعدش برای ارشد بخون. یه صدایی هم میگه نه این کارو نکن تنبلیت میشه و دیگه نمیخونی، حالت بدتر میشه، این صداها دارن عذابم میدن، این حس و حالی که الان دارم، برام آزار دهندنست، نمیدونم چرا ولی اینهمه پوچی از کجا میاد؟!

ینی هرکی که یه مقطع رو تموم میکنه دچار این معضل میشه؟! 

امید روز های نا امیدی

خب میگم میگذره و تموم میشه بالاخره، بعد از هر سختی یه آسانیه. فقط امیدوارم بعداز این سختی خیلی سنگین و سخت و طولانی ، یه اسانی خیلی دلچسب باشه.

من میگم خدایا شکرت و میدونم ممکنه بدتر ازاینم بشه ولی من میگم شکرت خدا.

به اینک تو قدرت مطلقی به شدت معتقدم و میدونم خودت همه چیو میسازی از نو حتی اگر به فجیعترین شکل ممکن خراب شده باشه.

خدایا توی این روزای سخت تنها نور زندگیم و امیدم ، فقط تویی ...

باید بپذیرم که ...

اینکه چرا من اینقدر ادم دیر پذیری هستم ،واقعا برام عجیبه.

چرا اینقدر همه چیز رو سخت میگیرم در حالی که به همه میگم اسون بگیرین و اسون برخورد کنین.

بارها برای خودم شرایط رو شرح دادم اما بازهم برمیگردم سر پله اولم.

شاید واقعا قلبا نمیخوام بپذیرم که باباااا همییینه که هسسسست و تو هههییییچ کاری نمیتونی بکنی.گاهی لازم دارم یکی اینو سرم فریاد بزنه و بگه.

واقعا چرا اینقدر سخته اخه.چرا دائما دارم خودمو با این وقایع تلخی که نمیپذیرمشون عذاب میدم. مداااام دارم خودازاری میکنم عملا...

منِ جنگجو

+ چرا اینقدر خسته ای؟ از خودت دور کن این حال رو، این برای تو نیست، تو جنگجویی، تو برای خواستهات و باورات تلاش میکنی، میجنگی، این حس و حال رو از خودت دور کن ...
_ ما آدما یه جاهایی حق داریم خسته بشیم، کلافه بشیم، بی تاب و بی قرار بشیم، حق داریم همه چیزو رها کنیم و بریم یه گوشه دنج خلوت کنیم، حق داریم غمگین بشیم و سکوت کنیم، حق داریم گریه کنیم، حق داریم ناراحت باشیم، هیچکس و هیچ چیز نمیتونه این حق رو از ما بگیره.
هیچ اشکالی نداره اگر خسته باشیم و بخوایم یه مدت تو خودمون باشیم.
چیزی که اشکال داره موندن توی این حاله، به ثبات رسیدن توی این حال بده، اونوقته که میشیم یه آدم ضعیفی که انتخاب میکنه بد بودن رو، افسرده بودن رو، غمگین بودن رو...
ما همه چی رو خودمون انتخاب میکنیم، ما قدرت انتخاب داریم، اینکه شاید اوضاع و شرایط باب میل ما نباشه و قدرت دخالت و تغییرشو نداشته باشیم، اما خودمون و حال خودمون که دیگه دست خودمونه...
توی روانشناسی بهش میگن تئوری انتخاب، ینی اینکه همه ما خودمون انتخاب کردیم چی باشیم، خودمون انتخاب کردیم بد بمونیم، این نظریه میگه آدما خودشون انتخاب میکنن که چی باشن و چجوری زندگی کنن.
باید انتخاب کنیم، تصمیم بگیریم، از هیچکس و هیچ چیز جز خودمون رو نباید مقصر بدونیم، ما خودمگن مسئول حال الانمونیم، نه دیگران و نه اوضاع و شرایط ...

چقدر با تئوری انتخاب موافقین؟!!!

Designed By Erfan Powered by Bayan