آرمـــیتی

سپنتا آرمئیتی به معنای پارسای مقدس و در اوستا نام فرشته موکل بر زمین است.

عشق در یک نگاه ...

شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید؟

خب من باید بگم که نه ندارم و معتقدم هر چیزی باید یواش یواش اتفاق بیوفته تا به خورد قلب و عقلم بره و حس خواستن رو داشته باشم.

یکشنبه 2 خرداد بعد از اینکه کارمون توی شهرک آزمایش تموم شد ، به بابا گفتم منو ایستگاه مترو پیاده کن میخوام برم بانک و کارای بانکیم رو انجام بدم. توی این وقت تنگ فقط با مترو میشد سریع رسید و حتی اسنپ هم نمیتونست توی اون ترافیک منو برسونه به شعبه مورد نظرم توی دل شهر.

بدو بدو رسیدم و کارامو کردم. برق ها رفت توی بانک و این باعث شد کارم بیشتر طول بکشه. وقتی منتظر بودم که بانکدار با شارژ باتری کارمو انجام بده، از روی بی هدفی با یک اقای جوان که اونم مشغول پر کردن فرم هاش بود و منتظر بود بانکدار کارش رو اتجام بده، به مدت 3 دقیقه یا کمتر همکلام شدیم. راجب برق رفتن و علل و اینا صحبت کردیم.

به محضی که کارم تموم شد با عجله از بانک زدم بیرون که برم سمت خونه و کارای دیگم. صدای یه مرد جوان رو شنیدم که پشت سرم داره میدوعه و صدام میکنه.بعد از عذرخواهی های فراوان و اخترام های بسیار ، اینک ازم خوشش اومده رو بیان کرد و ازم شماره خواست برای آشنایی بیشتر و خواستگاری.

من اون لحظه کااااملا قفل کرده بودم و نمیدونم چرا شمارم رو دادم بهش.

اون روز ارتباط ما شکل گرفت. پیام داد و از خودش گفت و یکم حرف زدیم.فردای اون روز من توی یه پیام نظر منفیم رو بهش گفتم و حتی گفتم نباید شمارم رو بهش میدادم و از این کار پشیمونم.

اما اصرار های زیادی که توام با ادب داشت منو به سمت اولین قرار ملاقات کشوند.

من باز هم خیلی توی برجکش میزدم و عمدا طوری رفتار میکردم که بره ولی اون نرفت.

فردای قرار اول یه بخثمون شد و کار به خداحافظی و ارزوی خوشبختی رسید.بعد از دو یا سه روز دوباره پیام داد و عذرخواهی کرد و دلیل کاراش رو توضیح داد و ازم خواست بیشتر به خودش و این رابطه فرصت بدم.

من همچنان این مدت بهش نظر منفی میدادم و اون پیگیرتر از همیشه بود.

تا اینک بعد از 10 روز اصرار و بحث و رد کردنش و تصمیم گرفتم این فرصت رو بدم. مامانم هم موافق بود . چون مورد خوبی بنظر میومد.

جمعه ینی 14 ام خرداد ، قرار دوم ما اتفاق افتاد. اومد دنبالم و رفتیم یکم قدم زدیم و حرف زدیم.

اینبار دقیقتر نگاهش کردم و آنالیزش کردم. بیشتر حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.

وقتی منو رسوند خونه، نا خودآگاه لبخند روی لبام بود.دلیلش رو نمیدونم. شاید منم دارم بهش علاقمند میشم.یا شایدم یه حس گذراست.

امروز 16امه و دقیقا 2 هفته از آشنایی ما میگذره و من هنوزم در ارتباطم باهاش.

نمیدونم اخرش چی میشه

امیدوارم بد و سخت تموم نشه.

Designed By Erfan Powered by Bayan