آرمـــیتی

سپنتا آرمئیتی به معنای پارسای مقدس و در اوستا نام فرشته موکل بر زمین است.

دوباره سر درد...

متاسفانه این چندروزاخیر اونقدر به مسائل مختلف و نرسیدن ها فکر کردم که دارم از سر و گردن درد کلافه میشم...

دیگه حتی جسمم هم حوصلمو نداره و با کوچیکترین ناراحتی من اعتراض میکنه،چه انتظار از بقیه....


امروز...

امروز سین اومد اصفهان

با الف قرار گذاشتیم که بریم ببینیمش اما من دیشب یه مشکی برام پیش اومد ونتونستم برم باهاشون

متاسفانه سریه موضوع و انتقاد کوچیک باهم بحثشون شده بود و سین از انتقاد الف دلخور شده

متاسفانه این شروع مکالمشون بوده که به سرانجام بدی رسیده...

روزشون زهرمار شده بود و الف توی دلش مدام به من فش میداده که چرا نیومدم و جلوی این بحث احتمالی رو نگرفتم..

کلا من همیشه وهمه جا حکم صلیب سرخ رو دارم اما نمیدونم چرا توی کار خودم موندم:/

هیچی برام مثل اون نمیشه....

خیلیا از تابستون تاحالا اومدن توی زندگیم

خیلیا که شاید اخلاقشون از ز هم بهتر بوده و بیشتر از ز بهم محبت کردن اما هیچکدوم با تمام محبتی که بهم دارن برام مثل اون نمیشن...

دوستی من و ز 6سال هستش که ادامه داره و ما همه جا با هم بودیم درهر شرایطی بودیم...

حالا خیلی سخته که بخوام یکی رو به راحتی بذارم جاش....

هنوزم ارامشم با اونه هنوزم تنها کسی که میتونه ارومم کنه اونه....

هنوزم تنها کسی که همه اعتمادم بهشه اونه و بس....

هرچند نمیدونم اون چه حسی بهم داره ..اصن نمیدونم هنوزم مثل قبل رفیق فاب هستم براش یانه...

نمیدونم باید باهاش چیکار کنم..

حتی کمتر شدن ملاقاتامون و چتامونم نتونسته  باعث شه ازش دل بکنم....

نمیدونم تهش چی میشه..امیدوارم تهش غمناک نباشه...


ذهن شلوغ...

اینکه مدام میام اینجا و مینویسم بخاطر اینه که ذهنم خیلی شلوغه،درگیره،درگیر آینده درگیر الان و...

قطعا اون تصمیمی درسته که بعداز یه مدت هم بازم بگم درسته

دارم وقت و عمرم رو میذارم پای اینکار و تصمیم

باید همه چیزموبذارم کنار

واسه پوشیدن اون روپوش سفید...

واسه اینکه بعدهابادیدن عکساو شنیدن خبرای دوستام دلم نسوزه...

من آرزوم پوشیدن اون روپوش سفیده...باید بهش برسم......

ترس...

دلیل اینکه من تاحالا به بهترینا فکر نکردم دوحالت داره،یا واقعا دوستشون ندارم یا اونقدری خودمو باور ندارم که بخوام بهش برسم....

وقتی ازم میخواستن که به بهترینها فکر کنم و من مدام طفره میرفتم ترسم از نرسیدن و نتونستن بود،نه از بی علاقه بودن....

وقتی خیلیا میگفتن تو هوش داری توانایی داری باید دکتر بشی و من اونقدر احمق بودم که میگفتم نه من علاقه ندارم و گند زدم به خودم وتواناییام،باید میفهمیدم که فردا روزی مثل امروز غصه میخورم که چرانخوندم ونخواستم و باور نداشتم....

زندگیم شده پر از چیزای بیهوده ومسخره و الکی که فقط دارن وقتمو میگیرن وجز عقب انداختنم هیچی ندارن برام....

زندگیم شده پر از عقاید خواست‌های الکی و بیخودی که من دارم سر هیچ بودنشون میجنگم

واقعا من چی دارم که بخاطرش بجنگم.

وقتی سی و ز ومیم و ف و..... خیلیای دیگه رومیبینم که به هر سختی بود رسیدن به خواستهاشوت ولی من احمقم هنوز سر جامم،از خودم متنفرمیشم...

تااخر عمرم این سرزنش باهام میمونه که چرا نکردم و نرفتم و چرا.....

همه زندگیم میشه ای کاش....اگر....چرا....

پر از مبهمای مختلفی که مثل خوره مغزمو میخورن تا آخر عمر....

چرا باید همش حسرت و دغ و غصه توی زندگیم باشه؟

چرا نباید واسه یه روزم که شده با تمام وجودم لذت ببرم؟

چرا هیچی هیچوقت توی زندگی من سرجاش نبوده؟

چرا من اینقدر احمقم؟؟؟؟

دروغ بگم؟


از دروغ خیلی بدم میاد

خیلی زیاد...

دلم نمیخواد به هیچ قیمتی دروغ بگم

حتی اگر به صلاحم باشه

اصلا مگه دروغی هم داریم که به صلاح باشه؟

من قبول ندارم

دروغ گفتن خیلی کثیفه...

امیدوارمSMو الف حرفمو قبول کنند و بخاطر بهم زدن قرار فردا ازم دلخور نشن....

کنکور....

هرروز که از دوران اعلام‌نتایج انتخاب رشته میگذره من دپ تر میشم

وقتی میبینم هم سنو سالام بهترینارو اوردن،بهترین دانشگاها...

اونوقت من کجام؟

روانشناسی رو‌دوست دارم،رشته واقعا قشنگیه اما پیام نور.....

از خودم میپرسم اگر انتخابای دیگه ای هم داشتم این رشته رو‌بازم انتخاب میکردم؟!!!!!!

واقعا چرا من الان اینجام،این وضع و‌حال.....

ینی من فقط میخواستم دانشجو بشم؟؟؟

اصلا نمیتونم قبول کنم

چرا مثل بقیه دوستام نتونم باشم

چرا عقب افتادم

چرا...................

۱.دوباره......

امروز دوباره یاد قدیما افتادم

یاد اتفاقاتی که افتاد و‌دوباره با یه پی ام سند توال من واحوال پرسی اون ،توی ذهنم رد شدن

خوبه سین هست که کلافه میشم باهاش حرف میزنم و تاحدودی اروم میشم....

متنفرم ازاین حال مزخرف و اون اتفاقات و خریت های گذشتم.واقعا یه خلا بزرگ و وحشتناک برای خودم درست کردم...

کاش زودتراین خلا از بین بره..

سلامی دوباره

دوباره سلام!

نمیدونم این دفعه قراره این وبلاگ چقدر دیگه عمر کنه...

هردفعه که پاک میکنم دوباره بعداز یه مدت دلم هوای اینجارو میکنه..

نمیدونم شاید تنها جاییه که میتونم همه چیزو بگم و راحت باشم....

امیدوارم این دفعه موندگار باشم😉

Designed By Erfan Powered by Bayan