دیشب یه برگشت زدم روی مطالب اوایل وبلاگم و دیدم چقدر داغون بودم 😐
البته خب به خودم حق میدم بحاطر اوضاعی که درگیرش بودم و حتی به خودم افتخار میکنم و دلم میخواد یه مدال بزرگ بندازم گردن خودم، دراین حدا...
اون اتفاقات و حالات لازم بودن که الان بشم این، یک نیمچه روانشناس عاشق که فقط داره به ساختن فکر میکنه و از روال جدید زندگیش راضیه، از مهر شروع کردم و از وقتی شروع کردم کلی اتفاقای قشنگ برام افتاده، من هنوزم میدونم اینجا تنها جایی که میشه بی مهابا نوشت ولی بازم یه نیرویی مانعمه، انگار خجالته یا حس بد خودافشایی.. نمیدونم...
پ. ن:حس کردم آدرسم لو رفته، عوضش کردم بعلاوه قالب گوگولی با رنگ مورد علاقم که جدید گذاشتم و احتمالا دیگه تغییر نکنه مگر اینکه یه مدل همرنگ دیگه پیدا کنم
- يكشنبه ۳ آذر ۹۸ , ۰۰:۴۹