آرمـــیتی

سپنتا آرمئیتی به معنای پارسای مقدس و در اوستا نام فرشته موکل بر زمین است.

بدقولی....

وقتی یه قرار و قولی میزارید اونقدر شخصیت داشته باشید که روی اون بمونید...

متنفرم از اینکه با یکی قراربذارم و اون طرفم دیر بیاد،حتی۵دقیقه..

بد تر ازاون اینه که هرچی زنگ و پیام بزنی جوابی حاصل نمیشه...

اینکار یه توهینه،توهین خیلی بزرگ که من هیچوقت یادم نمیره...

امشب با دوستم قرارداشتیم،نیم ساعت منو معطل کرد و در اخرنیم ساعت بعدش زنگ زده میگه من توراهم ببخشید متوجه تماست نشدم.

منم بهش گفتم من رفتم میخواستی متوجه تماسم بشی...

خوبه نازی بود و وقتی حالم گرفته بود اومد و به دادم رسید،رفتیم نظر گردی....

درکل سعی کنید آن تایم باشید،بی نظمی اونم توی قرار واقعا بد و‌توهین آمیزه...

امروز قشنگ من...

امروز امتحانمو دادم و اومدم یکم بخوابم

الهه زنگ زد 

+الوووو پاشو من کلاسم۶ تمومه بزن بریم بیرون.

منم اولش غر زدم که بذار بخوابم ولی چاره ای نیست،مگه میشه استاد جانم امر کنند من بگم نه؟!

ممکنه تو باشگاه تلافیشو سرم در بیاره خب😁

خلاصه زدیم بیرون

از سر چهارراه نقاشی پیاده انداختیم تو چهارباغ خواجو و از اونجا صااااف تا نظر و حکیم نظامی پیاده رفتیم....

کلی گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم و حال کردیم...

یکم یه جاهایی خطرناک میشد اوضاع ولی ترسی نبود وقتی دوتا رزمی کار که یکیشون هم استااااادبنده هست باهمن،دیگه جای ترسی نیست...

رفتیم و‌رفتیم تا خسته شدیم...

عاشق این رفتن ها ام که بریم و بریم تا خسته بشیم...

خیلی خوب بود

خییییلییییی.....

هوای قشنگ این روزا...

این‌هوای سرد و پاییزی جون میده واسه یه اصفهان گردی عالی...

قدم زدن وسط چهارباغ...

برگهایی که مثل بارون دونه دونه میریزن روی سرم...

قدم زدن توی پارک هشت بهشت....

وای خیلی خوووبه...

اصن یه حس ناب و قشنگه...

ولی این امتحانات کوفتی نمیذارن😐


لعنتی ها...

غروب که مى شود

مگر مى شود

بى خیال سکوت این در و پنجره ها شد

چیزهایى که ندارى را به رخت مى کشند

لعنتى ها


@amirvojoud

دوباره سر درد...

متاسفانه این چندروزاخیر اونقدر به مسائل مختلف و نرسیدن ها فکر کردم که دارم از سر و گردن درد کلافه میشم...

دیگه حتی جسمم هم حوصلمو نداره و با کوچیکترین ناراحتی من اعتراض میکنه،چه انتظار از بقیه....


امروز...

امروز سین اومد اصفهان

با الف قرار گذاشتیم که بریم ببینیمش اما من دیشب یه مشکی برام پیش اومد ونتونستم برم باهاشون

متاسفانه سریه موضوع و انتقاد کوچیک باهم بحثشون شده بود و سین از انتقاد الف دلخور شده

متاسفانه این شروع مکالمشون بوده که به سرانجام بدی رسیده...

روزشون زهرمار شده بود و الف توی دلش مدام به من فش میداده که چرا نیومدم و جلوی این بحث احتمالی رو نگرفتم..

کلا من همیشه وهمه جا حکم صلیب سرخ رو دارم اما نمیدونم چرا توی کار خودم موندم:/

هیچی برام مثل اون نمیشه....

خیلیا از تابستون تاحالا اومدن توی زندگیم

خیلیا که شاید اخلاقشون از ز هم بهتر بوده و بیشتر از ز بهم محبت کردن اما هیچکدوم با تمام محبتی که بهم دارن برام مثل اون نمیشن...

دوستی من و ز 6سال هستش که ادامه داره و ما همه جا با هم بودیم درهر شرایطی بودیم...

حالا خیلی سخته که بخوام یکی رو به راحتی بذارم جاش....

هنوزم ارامشم با اونه هنوزم تنها کسی که میتونه ارومم کنه اونه....

هنوزم تنها کسی که همه اعتمادم بهشه اونه و بس....

هرچند نمیدونم اون چه حسی بهم داره ..اصن نمیدونم هنوزم مثل قبل رفیق فاب هستم براش یانه...

نمیدونم باید باهاش چیکار کنم..

حتی کمتر شدن ملاقاتامون و چتامونم نتونسته  باعث شه ازش دل بکنم....

نمیدونم تهش چی میشه..امیدوارم تهش غمناک نباشه...


ذهن شلوغ...

اینکه مدام میام اینجا و مینویسم بخاطر اینه که ذهنم خیلی شلوغه،درگیره،درگیر آینده درگیر الان و...

قطعا اون تصمیمی درسته که بعداز یه مدت هم بازم بگم درسته

دارم وقت و عمرم رو میذارم پای اینکار و تصمیم

باید همه چیزموبذارم کنار

واسه پوشیدن اون روپوش سفید...

واسه اینکه بعدهابادیدن عکساو شنیدن خبرای دوستام دلم نسوزه...

من آرزوم پوشیدن اون روپوش سفیده...باید بهش برسم......

ترس...

دلیل اینکه من تاحالا به بهترینا فکر نکردم دوحالت داره،یا واقعا دوستشون ندارم یا اونقدری خودمو باور ندارم که بخوام بهش برسم....

وقتی ازم میخواستن که به بهترینها فکر کنم و من مدام طفره میرفتم ترسم از نرسیدن و نتونستن بود،نه از بی علاقه بودن....

وقتی خیلیا میگفتن تو هوش داری توانایی داری باید دکتر بشی و من اونقدر احمق بودم که میگفتم نه من علاقه ندارم و گند زدم به خودم وتواناییام،باید میفهمیدم که فردا روزی مثل امروز غصه میخورم که چرانخوندم ونخواستم و باور نداشتم....

زندگیم شده پر از چیزای بیهوده ومسخره و الکی که فقط دارن وقتمو میگیرن وجز عقب انداختنم هیچی ندارن برام....

زندگیم شده پر از عقاید خواست‌های الکی و بیخودی که من دارم سر هیچ بودنشون میجنگم

واقعا من چی دارم که بخاطرش بجنگم.

وقتی سی و ز ومیم و ف و..... خیلیای دیگه رومیبینم که به هر سختی بود رسیدن به خواستهاشوت ولی من احمقم هنوز سر جامم،از خودم متنفرمیشم...

تااخر عمرم این سرزنش باهام میمونه که چرا نکردم و نرفتم و چرا.....

همه زندگیم میشه ای کاش....اگر....چرا....

پر از مبهمای مختلفی که مثل خوره مغزمو میخورن تا آخر عمر....

چرا باید همش حسرت و دغ و غصه توی زندگیم باشه؟

چرا نباید واسه یه روزم که شده با تمام وجودم لذت ببرم؟

چرا هیچی هیچوقت توی زندگی من سرجاش نبوده؟

چرا من اینقدر احمقم؟؟؟؟

دروغ بگم؟


از دروغ خیلی بدم میاد

خیلی زیاد...

دلم نمیخواد به هیچ قیمتی دروغ بگم

حتی اگر به صلاحم باشه

اصلا مگه دروغی هم داریم که به صلاح باشه؟

من قبول ندارم

دروغ گفتن خیلی کثیفه...

امیدوارمSMو الف حرفمو قبول کنند و بخاطر بهم زدن قرار فردا ازم دلخور نشن....

Designed By Erfan Powered by Bayan